داستان از آنجا شروع می شود که ناصرالدین شاه برای شکار کردن آهویی دست به ماشه برده که آهو چشمی مانند باد می آید و مانند برق می رود و به دنبال او سلطان می باشد؛ صاحبقران اکنون اسیری است که در دام مانده باشد؛ شکارچی رفته باشد. سلطان به حکم قدر قدرتی دستور می دهد که شکارچی را به شکارگاه بازگردانند؛ غافل از اینکه آن آهو چشم گریزپا ، خود شکار یک عاشق جوان از سرزمین آذربایجان است، سرزمینی که گل های دشت آن همه سارای نام داشته و سروهای سر به آسمان کشیده شده... ناصرالدین شاه ، دست به ماشه می برد تا آهویی را شکار کند که آهو چشمی مانند باد می آید و مانند برق می رود و به دنبال او سلطان می باشد ، صاحبقران اکنون اسیری است که در دام مانده باشد، شکارچی رفته باشد. سلطان به حکم قدر قدرتی دستور می دهد که شکارچی را به شکارگاه بازگردانند ، غافل از اینکه آن آهو چشم گریزپا ، خود شکار یک عاشق جوان از سرزمین آذربایجان است، سرزمینی که گل های دشت آن همه سارای نام داشته و سروهای سر به آسمان کشیده شده همه خان چوپان …
هنوز نظری ثبت نشده است.
اولین نفری باشید که نظر خود را ثبت میکند.